بازی و سرگرمی این وبلاگ هر هفته مطلب جدیدی داره. |
||||||||||||||||
امروز رفتم با دوشتم آرمین و دختر خالم و خواهرم سینما! اسم فیلم که البته انیمیشن (اول انیمیشن ایرانی) تهران 1500 بود که خیلی باحال بود! اول من یه پاپ کرن خریدم آرمین (دوستم) و برادرش چیپس با سس خریده بودن! اول من دستمو بردم تو صندلی آرمین بعد دیدم دستم خیس شد! دیدم دستمو کردم تو ماستش! بعد آرمین خندید چیپسو ماستش افتاد روی پای من شلوار عید من ماستی ماستی شد! گذاشتمش رو دسته ی خواهرم داشتم شلوارمو پاک میکردم خواهرم روشو اونور کرد دوباره ماست افتاد رو پای من بعد روی زمین! اومدم ورش دارم دستمو کج کردم پاپ کرنام ریخت! بعد متوجه شدم صندلی ماستی شده! بعد جعبه ی خالی پاپ کرنمو تیکه تیکه کردم تا صندلیو باهاشون تمیز کنم! بعد انداختمشون رو زمین! برادر دوستم نور مبایلشو انداخت دیدم ماست قشنگ مالیده به همه جا! بعد تا فیلم تموم شد نوید گفت (بدویید) ما هم همه دوییدیم خارج شدیم! اگه دقت کرده بودید 2 روز بود مطلب نزاشته بودم! خونه ی دوستم آرمین بودم! بعد میخواستیم بازی کنیم وسایلمونو (ایکس باکس با تلویزیون) بردیم اتاق برادر بزرگش که 26 سالشه! بعد برادرش گفت بچه ها دارید میرید بیرون درم ببندید :| مجبور شدیم تو حال بازی کنیم چون تو اتاق آرمین جا نبود! یه نفرم اونجا هست که اونم برادی 21 ساله ی آرمینه که من اسمشو گذاشتم کرم! کرم خیلی کرم میریزه! وقتی داریم بازی میکنیم مثلا رو صندلی نشستم صندلیو یهو میلرزونه یا مثلا ته آبش که مونده رو میریزه روت! بعد من بازی کردم تا دو روز شب دوم با اصرار زیاد شب موندم! (آرمین اصرار کردا!) صبحم ساعت 10 حاظر شدم برم و تا رسیدم اومدم وبلاگمو چک کردم که 5 نظر داشتم! 4 تا هدیه (په نه په) یکی مصطفی!
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم بقیه ی داستان در ادامه ی مطلب...
ادامه مطلب ... آخرین مطالب پيوندها ابتدا ما را با عنوان بازی و سرگرمی لینک کنید سپس لینک خود را ثبت کنید!
|